رامتينرامتين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عسل خاله

قبرستون

1392/3/22 17:33
نویسنده : خاله نوشين
175 بازدید
اشتراک گذاری
هوا سرد بود.ستاره ها در آسمان شب سوسو می زدند.خیابان ها دیگر خلوت شده بود و رفت و آمد ماشین ها کم.

در جایی از شهر، از کوچه ای نسبتا تاریک، پسری ریزنقش که به چابکی و نرمی حرکت می کرد، به آن سوی خیابان می رفت. سپس آهسته از در ورودی قبرستان گذشت و راهی مستقیم پیش گرفت تا به نیمکتی در همان نزدیکی رسید. دستش را به سوی کسی که روی نیمکت بود دراز کرد.

دو دوست با هم سلام کردند و هر دو در سرمای شب در قبرستان روی نیمکت خشکیده نشستند و گپ زدند.

بیشتر از یک ساعت گذشت و آن دو آماده ی رفتن شدند. با همدیگر با گامهایی روان  آهسته به طرف در کوچکی که پسر از آن به قبرستان وارد شده بود رفتند. در بسته بود. سر برگرداندند و راهی دیگر در پیش گرفتند. دوباره قدم زنان به سوی در رفتن اما دراصلی. در چند قدمی در سر بالا کردند و از دیدن صحنه روبرویشان یکی خشکش زد دیگر پوزخند مسخره ای زد. در را با یک زنجیر طویل باند پیچی کرده و گلش یک قفل زده بودند. دو دوست پس از چند ثانیه تصمیم به انجام تنها راهی که برایشان باقی مانده بود کردند.

ساعت 11 شب دو دوست در قبرستان در پشت درهای بسته مانده بودند. به ناچار از دیوار رفتن بالا.ارتفاع زیادی نداشت و پس از چند ثانیه هر دو با سرعت به زمین سقوط کردند، صحیح و سالم. سپس هر کدام راه خود را پیش گرفته و زندگی خود را در پناه خدا ادامه دادند



(این روایت برگرفته از قسمتی از واقعیت زندگی خودم در چند هفته پیش بودددد)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل خاله می باشد