رامتينرامتين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عسل خاله

کابوس بچه های امروز

span class="Apple-tab-span" style="white-space: pre; "> کابوس بچه های امروز، مدرسه رفتن فرداست البته نه همه بچه ها حقیقتا خودم دلم تنگ شده برای بچه ها و مدرسه، امیدوارم ازین به بعد بهتر باشم و پیشرفت داشته باشم و همچنین همه بچه ها اهخل درس هم سال بهتری داشته باشن به سلامتی بچه مدرسه ای هایی که کابوس امروزشون شیرینه و تلخ
22 خرداد 1392

چت باحال

متنون زیر چت یکی از آشناهامه برای چند وقت پیش که یادم رفت بذارم، خواستم بره تو یکی از چت روم هایی که میشناختم (غیر باهو) و خلاصه چت کنه شاید خوشش بیاد و در واقع خواستم علاقه مندش کنم تا زیاد چت کنه و سرعت دستش بره بالا پنج دقیقه هم نشد این حرفا رو زدن:
22 خرداد 1392

بودن

خدا یا چه دنیای غریبی داریم چه قلب کوچیکی داریم چه فکر کوتاهی داریم خدایا عجب آدمای بی وفایی تو این دنیا میگردن خدایا معرفت رو گر از سنگ سختت بگیریم به است تا زین بشر هدیه بگیریم خدایا آدما نامرد شدن به دنیا بد و بیراه میگن دنیا دلت پره ولی خدا چی پس که باید این همه غم داشته باشه از این بنده های ناخلفش خدایی که همیشه پشتمونه به یادمونه موقع غم و تنهایی این همه بهمون نعمت داده از مادر بیشتر دوسمون داره ولی آدما چه زود خام و دلبسته ی این دنیای فانی میشن وخدا رو از یاد می برن چه زود خالقشونو از یاد می برن                                                   خدا کمکم کن که هیچ وقت فراموشت نکنم و همیشه به فکرت باشم ...
22 خرداد 1392

قبرستون

هوا سرد بود.ستاره ها در آسمان شب سوسو می زدند.خیابان ها دیگر خلوت شده بود و رفت و آمد ماشین ها کم. در جایی از شهر، از کوچه ای نسبتا تاریک، پسری ریزنقش که به چابکی و نرمی حرکت می کرد، به آن سوی خیابان می رفت. سپس آهسته از در ورودی قبرستان گذشت و راهی مستقیم پیش گرفت تا به نیمکتی در همان نزدیکی رسید. دستش را به سوی کسی که روی نیمکت بود دراز کرد. دو دوست با هم سلام کردند و هر دو در سرمای شب در قبرستان روی نیمکت خشکیده نشستند و گپ زدند. بیشتر از یک ساعت گذشت و آن دو آماده ی رفتن شدند. با همدیگر با گامهایی روان  آهسته به طرف در کوچکی که پسر از آن به قبرستان وارد شده بود رفتند. در بسته بود. سر برگرداندند و راهی دیگر در پیش گرفتند. دوباره...
22 خرداد 1392

حرم

جاتون خالی امشب رفتم حرم با یکی از آشناها خیلی شلوغ بود اما ما رفتیم تقریبا از فاصله یه متری دستی به ضریح زدیم و برگشتیم منم که شلوغی متنفرم بدم میاد اونجا هم شدیدا شلوغ داشتم دیوونه میشدم دوس داشتم یه شمشیر بگیرم همه رو داغون کنم بگذریم یه لحظه به فکرم رسید حضرت خسته نمیشه انقدر میان پیشش؟؟؟هه آخه از صبح تا شب یه سره میان روزی هزار بار سلام می کنن!!!!!! خسته کنندس نهههههه؟؟؟؟؟!!!
22 خرداد 1392

احساسات کودکانه

متن زیر رو خواهر زادم امشب همینطوری از خودش گفت : بارون دونه دونه  میریزه روی گونه خب شاید بگین بی مزس خب که چی ولی وقتی یه بچه سه ساله و نیمه اینو بگه اونم هم قافیه بازم خیلیههه.. هه... خانواده های ما کلا شاعرن هه
22 خرداد 1392

قلب مترسک

مترسک از کلاغ پرسید: تو چرا از من میترسی؟؟؟ تو چرا از من فرار می کنی؟؟  کلاغ گفت: از تو می گریزم چون قلبی نداری... _______________________________ یکی در جواب گفت: کلاغه میدونست مترسکه قلب نداره ولی من از کجا بفهمم کی قلب داره کی قلب نداره؟؟؟؟
22 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل خاله می باشد